پست سوم

ساخت وبلاگ

امروز عصر قبل ازینکه بخوابم داشتم به تنهاییم فکر میکردم

به اینکه تو این دوسه سال چقدر دوست از دست دادم منی که دورم پر دوست و رفیق بود

حتی همین چنتا دوستی که برام مونده بود هم از وقتی با توام باهام سرد شدن

دلیلاش مفصله حالا بعدا بنویسم شاید!

خودتم که هیچ...! انگار نه انگار که منی وجود داره تو زندگیت...

همیشه درگیر کار و مشغله های خودتی و همیشه اولویت چندمم

+ من از عالم تورا تنها گزیدم،روا داری که من تنها نشینم؟

بگذریم...همینجوری که داشتم به تنهاییم فکر میکردم خوابم برد

خواب مامانبزرگمو دیدم،بعد از یازده ساااال *___*

تو این سالا خیلی غصه میخوردم که خوابشو نمیبینم،آخه خیلی دلتنگش بودم

تو خوابم اومد وسط حال همونجوری مدل همیشش دراز کشید

ناراحتی تو صورتش موج میزد.با غصه گفت همه تنها شدین مادر جان

و بعد چشاشو بست خوابید.خاله نرگس هم بالاسرش نشسته بود

با چشای همیشه اشکیش با غصه نگاش میکرد...

گربه های یونی :))...
ما را در سایت گربه های یونی :)) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myfeeling بازدید : 142 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 0:47